طبق معمول هر هفته، تعدادی تازهوارد از بازداشتگاه به زندان عادلآباد منتقل شدند. معمول بود بقیه زندانیان برای یافتن آشنایی در بین تازهواردین به دیدار آنها میآمدند. فردای آن روز هنگام قدم زدن در هواخوری چهره یکی از آنها به نظرم آشنا میآمد. کجا دیده بودمش نمیدانستم. تنها قدم میزد و نگران به نظر میرسید. سعی کردم به او نزدیک شوم و سر صحبت را باز کنم. سلام کردم. جواب سلامم را به سختی و با لکنت داد. اعتماد نمیکرد و نمیخواست صحبت کند. من هم اصرار نکردم. چند روز بعد دوباره سر صحبت را با او باز کردم. این بار کمی راحتتر صحبت کرد. اسمش محمدعلی بود و حدود یک سال پیش دستگیر شده بود. چند ماه در سلول انفرادی و بند توابین گذرانده بود.
از هواداران سابق مجاهدین بود و برادرش در زمان شاه اعدام شده بود. به علت دستگیراش اشارهای نکرد. روزهای بعد بیشتر باهم گرم گرفتیم. یک روز متوجه سوختگی روی دستش شدم و چند روز بعد هم در حمام آثار سوختگیهای دیگری با سیگار روی سینه و کمرش دیدم. گویی با سیگار روی بدنش نوشته بودند. تازه آن وقت به یادم آمد عکس او را در نشریه مجاهدین دیده بودم که نوشته بودند با آتش سیگار شکنجهاش کردهاند. بعد از آنکه بیشتر باهم دوست شدیم، او در باره سوختگیهای بدنش برایم صحبت کرد. در سال ٥٩ توسط چند پاسدار در خیابان ربوده شده و در یک خانه امن مورد شکنجه قرار گرفته بود. در زمان شاه هم در تظاهرات ضدسلطنتی با باتوم الکتریکی مورد حمله پلیس قرار گرفته و بر اثر ضربات وارد بر سرش دچار لکنت زبان شده بود. به اتهام شایعهپراکنی علیه رژیم دستگیر شده بود. مسئول سابق تشکیلاتیاش او را شناسایی و دستگیر و بازجویی کرده بود. به بازجویش گفته بود توسط چند پاسدار ربوده و شکنجه شده و میتواند آنها را شناسایی کند. تعریف میکرد که چند نفری او را گرفته و با آتش سیگار بر روی پشت و سینهاش مرگ بر منافق و درود بر خمینی نوشته بودند. در سال ٥٩ به تهران رفته و به همراه مادر رضاییها در مقابل مجلس با نشان دادن آثار شکنجه به نمایندگان و مسئولان حکومتی نظیر بازرگان و اعظم طالقانی خواستار رسیدگی به وضعش شده بود. اما آنها کممحلی کرده بودند.
وقت هواخوری روی زمین نشسته بودیم و صخبت میکردیم که یکی از بچههای سلول روبرویی به چمع ما پیوست. او از بچههای پیکار بود. به همراه همسرش دستگیر شده بود. از جمله کسانی بود که حکم تقتیل (١) گرفته بودند. قرار بود او و همسرش را تا حد مرگ شکنجه کنند. آنها یا باید حرف میزدند یا زجرکش میشدند. میگفت تا ٣۰۰ ضربه کابل را در یک نوبت تحمل کرده و بعد از آن دیگر طاقت نیاورده و حرف زده بود. اطلاعات زنش را هم داده بود و به این وسیله از حکم تقتیل نجات یافته بودند. بعد از مدتی او و همسرش را از زندان عادلآباد بردند و دیگر هیچ خبری از آنها نشد. در محوطه زندان مقداری زمین کشاورزی بود که تعدادی از زندانیان عادی و سیاسی آنجا کار میکردند. برای زندانیان جالب بود در این مزرعه کوچک کار کنند با به بهانهای وارد آن شوند و کمی خیار و گوجهفرنگی برای خود و همسلولیهاشان بچینند. اگرچه گهگاهی میشد محصولات مزرعه را از فروشگاه زندان هم خرید. وقتی زمان برداشت محصول میرسید، پاسداران به مزرعه میرفتند و برای خود خیار، گوجهفرنگی و بادنجان میچیدند. یک روز که با محمدعلی مشغول قدم زدن در هواخوری بودیم، او برای خوردن آب به بند رفت. وقتی او از پلههای هواخوری بالا میرفت، یکی دو پاسدار که قبلا در زندان کار میکردند از بند به هواخوری میامدند. محمدعلی روی پلهها با آنها روبرو شد. در میان آنها پاسداری بود بهنام فیروزی که اط شکنجهگران قدیمی زندان و مدتی هم مسئول بند چهار بود. متوجه شدم که محمدعلی و فیروزی لحظاتی به هم خیره شدند. محمدعلی بهسرعت وارد بند شد و فیروزی به طرف مزرعه رفت. هرچه منتظر شدم محمدعلی به هواخوری برنگشت. بعد از هواخوری به سلول او رفتم. سر جای خود در طبقه سوم تخت خوابیده بود و ملافهای هم روی خود کشیده بود. چند بار او را صدا کردم اما جواب نداد. به سلولم برگشتم. موقع شام به سلول محمدعلی سری زدم.
او هنوز روی تخت خوابیده بود. بعد از شام دوباره به سلولش رفتم و ملافه را از روی صورتش کنار زدم. رنگ پریده و بسیار وحشتزده بود. نمیتوانست حرف بزند. خیلی سعی کرد چیزی بگوید اما لکنت زبان امان نمیداد. راحتش گذاشتم. فردای آن روز هم به هواخوری نیامد. به سلولاش رفتم. بیدار بود اما روی تخت دراز کشیده بود. هر طور بود او را برای هواخوری بیرون بردم. همانطور که باهم قدم میزدیم هر از چندگاهی از پشت توری فولادی دورتادور هواخوری به مزرعه نگاهی میانداخت. با ترس و لکنت زبان به من گفت پاسداری که دیروز روی پلهها دیده یکی از کسانی است که چند سال پیش او را ربوده و شکنجه کرده و با آتش سیگار بدنش را سوزانده بودند.
محمدعلی تصمیم گرفت موضوع را با بازجویش در میان بگذارد. ظاهرا باور داشت که میتواند از این طریق به بازجویش ثابت کند که پاسداران بدن او را با سیگار سوزاندهاند. آن زمان رژیم تبلیغ میکرد که گروههای سیاسی فعالین خود را شکنجه میکنند و به گردن پاسدارها و حزبالهیها میاندازند تا چهره رژیم را خراب کنند. بعد از آنکه موضوع را با بازجویش در میان گذاشت، محمدعلی را از بند بردند واز آن زمان تا به حال اثری از او در هیچ جا نیست.
١ – تقتیل به این معناست که کسی را بهتدریج بکشند و با به زبان دیگر زجرکش کنند.